بر دریچه ی قلبم نوشته بودم:
ورود عشق ممنوع!
عشق تو امد و گفت:
بیسوادم!
اری زندگی زیباست هر چند خاطره ای بیش نیست. کبوتر امیدم را پروازی می دهم تا بر بام ارزوهایم اشیانه سازد. گونه هایم را به دسته ی شبنم های اشک می سپارم تا طراوتش را بازیابد چشمانم را می بندم تا شاید کسی مرا یاری کند. لبانم را به حرکت در می اورم تا شاید جوابگویی بیابم. و بالاخره دستانم را بر درختی می لغزانم تا خلاصه ی کلامم را بنگارم و ان این است که:
عزیزم دوستت دارم.
|