عشق چیست

عاشقانه

عشق چیست

عاشقانه

!.!.!.!.!.! عشق!.!.!.!.!.!

«همیشه همین گونه بوده است»

همیشه این گونه بوده است :

کسی را که خیلی دوست داری زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی. پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی ، پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی مثل پروانه ای زیبا بال میگیرد و دور می شود ، فکر می کردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کو ه ها سرک می کشد در کنارش باشی .....

همیشه این گونه بوده است :

کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود ، وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست فکر می کردی میتوانی با او به همه باغها سر بزنی ، هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی ، هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی

همیشه این گونه بوده است :

وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ، وقتی هنوز پیراهن خوشبختی را کا ملا بر تن نکرده ای ، وقتی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده ای نا با ورانه او را در کنارت نمی بینی ، فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت تا دامنت را از بوسه و نور پرکند .

همیشه این گونه بوده است :

او که میرود ، او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش میکنی ، از عقربه های ساعت میگریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید

راستی اگر هنوز او نرفته ؛ اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده ؛ اگر هنوز می توانی برایش یک گل بفرستی و غزلی از حافظ بخوانی پس قدر تک تک نفسهایش را بدان ...

شورعشق تو. ... عمومی
به نسیم گفته ام که عطر گلهای سپید بهاری را که در تپه های سرخ زندگی می رو ید برای تو به ارمغان بیاورد . به پرستوان مهاجر گفته ام که صدای من را در گوش تو نجوا کنند و به کبو تران نامه بر نامه های سفید داده ام تا برایت بیاورند تا از این همه مگر ببینی که شور عشق تو با من چه کرده است.
 چگونه بی تو روز ها را سپری کنم و شبهایم را به صبح رسانم که تو طلوع نور امیدی در قلب من .تو را نمی بینم اما گرمای وجودت را با تمام وجودم احساس می کنم و لحظات من لحظه های با تو بودن است گر چه فاصله ها این موهبت را از من می گیرد اما دریغا که نیرویی در عالمِ امکان باشد که بتواند تو را از قلب من خارج کند. من به راهی می روم که مطمئنم خطا نیست بلکه درست ترین راهها است . گر چه عقلم منع می کند اما وجود منه عاشق که اکنون تجلی نور عشق در سراچه قلب است جایی برای عقل نمی گذارد .

آه ای منه عاشق ... ای منه عاقل ... بیش از این شما هر دو را در یک وجود نمی خواهم. منه عاقل چگونه ترکت کنم که عمری است در التزام رکابم هستی و در سخت ترین شرایط مرا از صعب العبورترین مسیر ها گذرانده ای . منه عاشق چگونه از سیطره اسارتت رهایی یابم که اسارتی خوشتر از این سراغ ندارم .

خدای من تو به کمک این بنده ات بشتاب قبل از آنکه به تابعیت دل ، عقل را ذبح کند و یا دست در دست عقل نهد و دل را بکو بد.


برای تو که عاشقانه نگاهم می کنی
در میان من وتو فاصله هاست... گاه می اندیشم...می توانی تو به لبخندی...این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری...دستهای تو توانایی آن را دارد...که مرا زندگانی بخشد...
شور عشق و مستی...
وتو چون مصرع شعری زیبا...سطر برجسته ای از زندگی من هستی...
دفتر عمر مرا...با وجود تو شکوهی دیگر...رونقی دیگر هست...می توانی تو به من ... زندگانی بخشی...یا بگیری از من آنچه را می بخشی...

بی تو من چیستم ؟
ابر اندوه...بی تو سرگردان تر از پژواکم
در کوه...گردبادم در دشت...برگ پاییزم
در پنجه باد...بی تو سرگردان تر از
نسیم سحرم..
بی تو ..اشکم...دردم...آهم...
آشیان برده ز یاد...
بی تو خاکستر سردم...خاموش...
نتپد دیگر در سینه من دل با شوق...
نه مرا بر لب...بانگ شادی...
بی تو وحشت هر زمان می دردم....
بی تواحساس من از زندگی
بی بنیاد...کاستن...کاهیدن...کاهش جانم...
کم کم چه کسی خواهد دید ...مردنم را بی تو... بی تو مردم...مردم...
چه کسی باور کرد...جنگل جان مرا...آتش عشق تو خاکستر کرد ؟



تقدیم به عزیزترینم....


همیشه دوستت خواهم داشت.....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد