عشق چیست

عاشقانه

عشق چیست

عاشقانه

به نام خدایی که اگر حکم کند ما همه محکومیم

 

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت

خدا به سارا کوچولو یه برادر هدیه داد 

 خیلی خیلی دوستش داشت

اون همیشه آرزو داشت که حتی اگه یک ساعتم که شده با برادرش تنها بمونه

اما پدر و مادرش قبول نمیکردن چون فکر میکردن سارا حس حسادتی داره که ممکنه بلایی سر برادرش بیاره

یه روز بعد از اسرارهای سارا

پدر ومادرش اجازه دادن که اون با داداشش تنها باشه

سارا کوچولو آهسته رفت و با لحن پر از بغض تو گوش برادرش گفت

بهم بگو خدا چه شکلیه من هرچی بزرگتر میشم یادم میره

 

پاورقی:

بچه که بودم فکر میکردم بارون اشک خداست

ولی آخه مگه میشه خدا گریه کنه؟چرا خدا دلش میگیره؟

دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا خدا را بیشتر احساس کنم

قطره های بارون روتویه کاسه جمع میکردم تا هر وقت دلم برای خداتنگ شد

کمی ار آن بنوشم تا پاک و آسمانی شوم

وقتی آسمون ابری میشد دل منم غصش میگرفت حس میکردم که آدما دل خدا را شکستند

و یا از خدا غافل شدند

همه میگفتند بارون رحمت خداست

ولی حس پاک بچگی من میگفت خدا دلش ار دست آدما گرفته

بنده هایش کافی نبود؟

با خدا چه میکنید؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد